رمان انتقام ما(6){قسمت آخر}

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟




نگاهم رو به سقف دوخته بودم و گوشه لبم رو می جویدم. با حرف هایی که درباره شروین شنیده بودم می خواستم همین الان شروین رو بکشم!
دوباره اون چیزایی که هونام دیشب بهم گفت یادم اومد: «وقتی از اتاق اومدم بیرون، شروین هم از اتاق اومد بیرون و یقم رو گرفت و گفت: " معنی اون حرفا چی بود؟ "نیشخند بهش زدم و گفتم: "ببخشید که من خواهر شما رو سرکار گذاشتم! منو بگو که می خواستم ازش خواستگاری کنم. "اونم بهم خندید و گفت:" اگه بابام هم می ذاشت من نمی ذاشتم با تو جوجو فکلی ازدواج کنه!




ماشین رو پارک کرد و گفت: - شبتون به خیر
- حسابی تو زحمت انداختمتون. معذرت می خوام!
- این چه حرفیه آهو. من که کاری نکردم... اوه ببخشید منظورم همون خانم شفیعی بود!
- راحت باشید. من همون آهو هستم.
خندید و گفت: - پس من اگه بهتون بگم آهو خانم شما ناراحت نمی شید؟
- نه.
- دستتون درد نکنه.
- چرا؟
- هیچی.
- ببخشید نمی تونم تعارف کنم بیاین بالا.




با حوله موهامو خشک کردم و یه لاک از روی میز توالت برداشتم و روی تخت نشستم. داشتم لاک می زدم که گوشیم زنگ خورد: - بله؟
- سلام.
- سلام چه طوری؟
- خوبم تو چی؟
- ای... می گذرونیم.
- با درس و دانشگاه چی کار می کنی؟
- حالت خوبه شروین؟ هنوز هفته اول عید تموم نشده!
- آه... بله. اصلاً حواسم نبود.




یگانه کمکم کرد تا روی تخت بنشینم. بعد رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار کشید و پنجره رو باز کرد. باد خنکی اومد تو اتاق که حسابی سرحالم کرد. خودش هم نفس عمیقی کشید و دستش رو لبه ی پنجره گذاشت: - ببین چه قدر بیرون عوض شده. تو نمی خوای از اون تخت کنده بشی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: - آغاز دوازدهمین روز.چی میگی اول صبحی.
- پاشو بیا حیاط رو نگاه کن.تو چه قدر بی ذوقی دختر.
- من هر چی باشم بی ذوق نیستم...




دست مه گل رو گرفتم و با خنده گفتم: - حسابی علف زیر پاش سبز میشه. نه؟
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناه داره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو که نبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- بر منکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا از اینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونه ای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریح دارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.





صفحه قبل 1 صفحه بعد

موضوعات مطالب